عباس، بسیجی شهرستانی كه تركش خمپاره ای را كنار شاهرگ گردنش از دوران حضورش در جبهه به یادگار دارد، به اصرار همسرش نرگس برای معاینه به تهران می آید و در خیابان با همرزم سابقش كاظم روبه رو می شود كه با اتومبیلش مشغول مسافركشی است. پزشك وضعیت عباس را بحرانی تشخیص می دهد و توصیه می كند هرچه زودتر برای درآوردن تركش به لندن برود. كاظم برای تأمین هزینه سفر عباس، حاضر می شود اتومبیلش را بفروشد. در آژانس هواپیمایی، خریدار اتومبیل پول را به موقع به كاظم نمی رساند و او به ناچار به رییس آژانس پیشنهاد می كند تا رسیدن پول، سوییچ و مدارك اتومبیل را به گرو بردارد، اما رئیس آژانس نمی پذیرد. كاظم كه عصبانی شده، شیشه دفتر آژانس را می شكند و پس از خلغ سلاح یك مأمور نیروی انتظامی، مشتریان آژانس را گروگان نگه می دارد تا مسئولان ترتیب سفر فوری او و عباس به لندن را بدهند. آژانس به سرعت توسط نیروی انتظامی و امنیتی محاصره می شود و در این بین اصغر، همرزم كاظم و عباس نیز به افراد داخل آژانس می پیوندد. از طرف دیگر احمد ـ كه خود همرزم كاظم بوده ـ به همراه فردی به نام سلحشور به عنوان نمایندگان نیروهای امنیتی وارد آژانس می شوند و …