زمستان سال ۱۹۸۸ در شهر دری، پسر بچه ای به نام جرجی به برادر خود بیلی اصرار می کند که برای بازی در زیر باران به او ملحق شود اما بیلی که مریض است و از لکنت زبان نیز رنج می برد قبول نمی کند و جرجی تنهایی بیرون می رود. هنگام بازی در زیر باران، جریان آب قایق کاغذی جرجی را از مسیر منحرف کرده و آنرا به درون فاضلاب می برد. جرجی به دنبال قایق خود می رود اما ناگهان با دلقک عجیبی برخورد می کند که قایق او را در دست دارد. دلقک خود را پنی وایز معرفی می کند. جرجی که از ملاقات با دلقک هراسان شده، می خواهد از آن مکان برود ولی پنی وایز به جرجی حمله کرده و دستش را قطع می کند و سپس او را با خود به درون فاضلاب می برد و…