دکتر ایمی لارسن، رئیس بخش پزشکی داخلی، در یک تصادف رانندگی بخشی از حافظه اش را از دست می دهد. اما او اراده اش را از دست نمی دهد و عزمش را جزم می کند باوجود مشکلات و موانع پیش رو، دوباره به پزشکی برگردد.

ایمی هنگام بهبود یافتن در بیمارستان، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و در پرونده هم اتاقی اش درگیر می شود؛ درنتیجه پزشکان و پرستاران مجبور می شوند به رئیس تندخوی سابق خود که حالا در نقش بیمار است عادت کنند.

ایمی که تحت دستورالعمل های سخت گیرانه ای اجازه بازگشت به کار پیدا کرده، به همراه تی جی سعی دارد بیماری را درمان کند که مشکل ناشناخته ای در کبدش دارد. سونیا و جیک به یک زوج مسن کمک می کنند آخرین فصل از قصه عشق خود را سپری کنند.

ایمی متوجه می شود پس از اتفاق خانوادگی ناگواری که هفت سال پیش افتاد تبدیل به چه آدمی شده است. هم زمان، سونیا و تی جی بر سر مداوای یک افسر نیروی دریایی با هم اختلاف دارند. ایمی و جیک با حقیقت سرنوشت سازی درباره یک بیمار آلزایمری مواجه می شوند.

ایمی و سونیا سعی دارند به بیمار نوجوانی کمک کنند که نیازمند پیوند مغزاستخوان است و برادر کوچکترش به خاطر مشکلات جسمانی اش مورد خطرناکی برای اهدا است. جیک درگیر عروسی است که غش کرده و دامادی که بسیار نگران اوست.

لارسن به خانه قدیمی اش سر می زند اما چیزی به خاطر نمی آورد. او پیشنهاد می کند دخترش با خودش زندگی کند اما مایکل تردید دارد. لارسن دختری را مداوا می کند که در دستش شیشه فرو رفته اما دردی حس نمی کند. آلن بیماری پرتوقع را ویزیت می کند که خواستار آزمایش است.

سونیا به معالجه یکی از آشنایان گذشته اش به کمک ایمی نیاز دارد. ریچارد با مشکلات خانوادگی روبرو است. جیک و تی جی درباره مسائل اخلاقی یک تشخیص پزشکی با هم تبادل نظر می کنند.

ایمی و ریچارد در پرونده عجیب یک بیمار در کنار هم قرار می گیرند و عشق تبدیل به موضوع اصلی می شود.

لارسن سر کار بر می گردد و با مورد دشوار پدر شاگردش روبرو می شود. هم زمان، دو همکار می شتابند تا به مادر تنهایی کمک کنند فرزندش را نگه دارد و هم زمان به وضعیت پزشکی اش رسیدگی کنند.

در یک حادثه پر تلفات، جینا با حقیقت تکان دهنده ای روبرو می شود. ایمی باید با مشکلات درونی اش روبرو شود.