مکسیما و ویلم الکساندر در مهمانی دوستان مشترکشان در سویل با هم ملاقات می کنند و عشقی میان آن ها شکوفا می شود. وقتی ویلم الکساندر او را برای ملاقات والدینش می برد، مکسیما تمام تلاشش را می کند تا تحسین آن ها را جلب کند.

وقتی مطبوعات از عشق جدید ولیعهد باخبر می شوند، پاپاراتزی ها مدام مکسیما را در نیویورک دنبال می کنند. وقتی رسانه ها پیشینه پدر مکسیما را به رژیم قاتل ویدلا ربط می دهند، وضعیت تنش زا می شود.

ماکسیما به براسلز نقل مکان می کند تا ائتلاف خود را آغاز کند. ویلم الکساندر به خاطر سرشلوغی نمی تواند زیاد به دیدن او بیاید. مکسیما احساس تنهایی می کند و هم زمان باید هم به پدرش وفادار باشد و هم به سوالات انتقادی مطبوعات پاسخ دهد.

مکسیما به آرژانتین بر می گردد و درباره زندگی کاری اش در بوینوس آیرس بیشتر می فهمیم.

ویلم الکساندر پس از یک تحقیقات رسمی فاش می کند که پدر مکسیما اجازه ندارد در جشن عروسی آن ها شرکت کند. مکسیما عصبانی می شود و شک می کند که پدرش از آن وقایع هولناک اطلاع داشته است یا نه.

ویلم الکساندر از مکسیما می خواهد با او ازدواج کند و حتی حاضر است تاج و تخت را کنار بگذارد. پس از نتایج تحقیقات درباره پدر مکسیما، ملکه بئاتریکس و توماس ویگنار با هم گفتگو می کنند.